شهید محسن حججی
از واهمه دامنت غباری نگرفت
رخسار تو رنگ بی قراری نگرفت
ای مرد بزرگ قبل تو هیچکسی
با مرگ خود عکس یادگاری نگرفت
می رسد عطر وگلاب گل پر پر شده ای
بدن غرق به خون،قامت بی سرشده ای
سرت ای مرد سلامت ،سربی تن شده ات
شیرمردی که چنین شیعه ی حیدر شده ای
قدمت برسر چشمان دل خسته ی ما
که برای دلمان یارو برادر شده ای
از همان روز که سربند،سرت را بوسید
انتخاب از طرف حضرت خواهر شده ای
دربلندای نگاه تو در آن لحظه فقط
کربلا بود و دراین روضه مصور شده ای
راز چشمان تو و صورت ماه توچه بود
که چنین یک تنه دلداده و دلبر شده ای
پیکر شهید حججی از میدان امام حسین(ع) به سمت میدان شهدا تشییع
شد و قرار است که برای تدفین به زادگاهش شهر نجف آباد اصفهان
منتقل شود. مردم سعی میکردند خود را به نزدیکی تابوت رسانده
و از نزدیک با شهید محسن حججی وداع کنند.
طبقه بندی: پیامهای تبریک و تسلیت، خبری، اعتقادی،
برچسب ها: محسن حججی، شهید محسن حججی، شهید مدافع حرم، مدافعان حرم، شهادت، بسیجی شهید،
معامله یهودی
خواهر روحانی در کلاس مدرسه مقابل دانشآموزان نوجوان، ایستاده بود.
او در حالی که یک سکه یک دلاری نقره در دستش بود گفت: به هر دختر یا پسری که بتواند نام بزرگترین مردی را که در این دنیا زیسته است بگوید، این یک دلاری را جایزه میدهم.
یک پسر خردسال ایتالیایی گفت: منظورتان میکل آنژ نیست؟
خواهر روحانی جواب داد: خیر، میکل آنژ یک هنرمند برجسته به حساب میآید، لکن بزرگترین مردی که دنیا به خود دیده نیست.
یک دختر خردسال یونانی گفت: آیا ارسطو بود؟
خواهر روحانی جواب داد: خیر، ارسطو یک متفکر بزرگ و پدر علم منطق بود اما بزرگترین مردی که در دنیا زندگی میکرده، نیست.
بالاخره یک پسر خردسال یهودی گفت: "میدانم چه کسی است، او عیسی مسیح است"
خواهر روحانی جواب داد صحیح است و یک دلاری را به او داد.
خواهر روحانی که از جواب پسربچه یهودی قدری شگفت زده شده بود، در زنگ تفریح او را در زمین ورزش یافت و از او پرسید:
آیا واقعا اعتقاد داری که عیسی مسیح بزرگترین مردی است که دنیا به خود دیده؟
پسربچه یهودی جواب داد:
البته که نه، هر کسی میداند که بزرگترین مرد موسی(ع) بود. اما معامله شوخیبردار نیست!!!
(به نقل از کتاب بزرگترین اصل مدیریت در دنیا نوشته مایکل لوبوف)
..........................................................................................................
یهودی ها اینطورین دیگه اهل معاملهاند.



[نظر بدهید]
طبقه بندی: حکایت و داستان، طنز، اعتقادی،
برچسب ها: کودک یهودی، معامله، خواهر روحانی، بزرگترین مرد تاریخ، عیسی مسیح، حضرت موسی، یهود،
انسان و وجود خدا
انسان ها تنها موجودات روی کره زمین هستن
که ادعا می کنن خدایی وجود داره
و تنها جانوران زنده ای هستن
که رفتارشون طوریه که انگار هیچ خدایی وجود نداره....!(جانی دپ)
طبقه بندی: جملات عارفانه ، عاشقانه، جملات فلسفی و ادبی، اعتقادی، جملاتی از بزرگان،
برچسب ها: خدا، مار، انسان و خدا، خدا را چگونه می خواهیم، خدایی باب میل ما، مار درون، با که بنشین،
بحث در مورد حضرت یونس(ع)
دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگها بحث مىکرد.
معلم گفت: از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد زیرا با وجود اینکه پستاندار عظیمالجثهاى است امّا حلق بسیار کوچکى دارد.
دختر کوچک پرسید: پس چطور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد؟
معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمىتواند آدم را ببلعد. این از نظر فیزیکى غیرممکن است.
دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مىپرسم.
معلم گفت: اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چى؟
دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسید.

[نظر بدهید]
طبقه بندی: حکایت و داستان، طنز، اعتقادی،
برچسب ها: داستان حضرت یونس، نهنگ انسان را می بلعد، قصص قرآنی، داستان دینی، معلم و شاگرد، بحث معلم و شاگرد در مورد داستان حصرت یونس، در شکم ماهی،
بر جد غریبم گریه می کنم
مرد غریبی به نام «حسن» وارد دهی شد و در مکانی که اهالی ده جمع شده بودند نشست و بنای گریه گذاشت. مردان ده سبب گریهاش را پرسیدند،
حسن آقا گفت: من آدم غریبی هستم و شغلی ندارم برای بدبختی خودم گریه میکنم.
مردم ده او را به شغل کشاورزی گرفتند. شب دیگر دیدند که او باز گریه میکند، گفتند حسن آقا دیگر چه شده؟ حالا که شغل پیدا کردی،
حسن آقا گفت: شما همه منزل و ماءوا مسکن دارید و میتوانید خوتان را از سرما و
گرما حفظ کنید ولی من غریبم و خانه ندارم برای همین بدبختی گریه میکنم.
بار دیگر اهالی ده همت کردن و برایش خانهای تهیه کردند و وی را در آنجا جا
دادند. ولی شب باز دیدند دارد گریه میکند.
وقتی علت را پرسیدند گفت: هر کدام از شماها همسری دارید ولی من تنها در میان اطاقم میخوابم. مردم این مشکل او را نیز حل کردند و دختری از دختران ده را به ازدواج او درآوردند. ولی باز شب هنگام حسن آقا داشت گریه میکرد.
گفتند باز چی شده که گریه می کنی؟
حسن آقا گفت: همه شما سیّد هستید و من در میان شما اجنبی هستم. به دستور کدخدا شال سبزی به کمر او بستند تا شاید از صدای گریه او راحت شوند ولی با کمال تعجب دیدند که او شب باز گریه میکند، وقتی علت را از او پرسیدند، حسن آقا گفت: حالا دیگه من بر جد غریبم گریه میکنم و به شما هیچ ربطی ندارد!!!
[نظر بدهید]
طبقه بندی: طنز، حکایت و داستان، اعتقادی، اجتماعی،
برچسب ها: سید قلابی، گریه بر جد، سوءاستفاده از دین، سوء استفاده از اعتقادات، کلاه گذاشتن سر یک روستا، فریب مردم، حسن آقا،